چه چیزی به هر فضا، حسوحال ویژهای میبخشد؟ گذاشتن یک کوسن بزرگ دستدوز با رنگی تند روی مبل راحتی گوشه اتاق، یا آویزانکردن قابعکسهایی چوبی از سفرهای دستهجمعی به دیوار راهرو، میتواند به فضا جان تازهای بدمد؛ اما روح یک فضا، در جایی عمیقتر نفوذ کردهاست. حتی فضاهای خالی، بی هیچ ساکن و وسیلهای نیز میتوانند حامل بار سنگین احساسات انسانی باشند. به زندانی متروکه فکر کنید؛ دیوارهای ساکت پابرجا میتوانند تنهاییهای ساکنان پیشینشان را فریاد بزنند و درهای سنگین آهنی از مرزهایی نادیدنی بگویند که میان زندانیان و دنیای بیرون جدایی میانداختهاند.
بیشتر داستان فیلم سرخپوست، در درون زندان اتفاق میافتد؛ زندانی که در حال تخلیهشدن است و قرار است با تخریب ساختمان عظیم و دیوارهای بلند آن، باند فرودگاه بر پهنه وسیع دشت گسترده شود. در ابتدای فیلم، زندانیان و افسرها زندان را ترک میکنند و همهی اسباب و اثاثیه را با خود میبرند؛ اما هیجچیز از هیبت وهمآلود فضا کاسته نمیشود.
فضاهای داخلی زندان، که گذر سالها و تماشای زندگی مشقتبار زندانیان بر پیکرهاش ردی از ترکخوردگی و رنگپریدگی به جا گذاشتهاست، با راهروهایی تنگ و پیچدرپیچ به هم وصل میشوند که انگار فرد را هر بار به جایی شبیه جای قبلیاش باز میگردانند. گویا این هزارتویی است که هیچکس راه گریزی از آن ندارد. ردیف قوسهایی که تکرارشان، از یکنواختی ملالآور زیستن در زندان حکایت میکند؛ بر فضا چنبره زدهاند و از بالا، سلطهگرانه آن را زیر نظر دارند. نورهای تندی که از پنجرههای کوچک، از بالا یا کنار به داخل پاشیده میشوند؛ همچون چاقویی تیز به قلب فضا فرو میروند و نمایانی تاسیسات و لولههای زنگزده، روح عبوس خسته آن را عریان میکنند.
سلولها خالیاند. نمیشود نشانهای از حیات زندانیان در این اتاقهای تاریک و سروصدایشان در راهروهای طولانی بند را دید یا شنید. زندانیها وسایلشان و هیاهویشان را با خود بردهاند؛ اما ردی از آنها هنوز بر این فضا باقی مانده است. انگار آنها ذرهای از روحشان را لابهلای قفلهای آهنی درها، کفپوشهای لق سلولها و سقفهای بلند راهروها جا گذاشتهاند. این فضا حالا راوی داستانهای تمام کسانی است که در آن زیستهاند، نورگیرهای کوچک سقفی را به خیال آسمان بیحصار آزادی نگریستهاند و دیوارها را از آرزوهایشان نقش زدهاند.
میشود فضایی را از حضور ساکنانش تهی کرد و تنش را از اثاثیه عریان؛ اما نمیشود روحش را از خاطرات زدود. خاطرات به عمق فضا نفوذ میکنند و شاید تنها راه رهایی از آنها، از هم گسستن پیکره فضا باشد. گرچه آنوقت هم این حسها، چون گردی نامرئی در هوای آنجا میمانند و با هر نفسِ رهگذران، در ذهنهایشان عطر میپراکنند. زندانیها، شاید روزی آزاد شوند اما خاطرات، همیشه در بند اند.
معماری و سینما
فیلم دوم: سرخپوست
یاداشت دو: جایی که خاطرات زندانی میشوند.
چه چیزی به هر فضا، حسوحال ویژهای میبخشد؟ گذاشتن یک کوسن بزرگ دستدوز با رنگی تند روی مبل راحتی گوشه اتاق، یا آویزانکردن قابعکسهایی چوبی از سفرهای دستهجمعی به دیوار راهرو، میتواند به فضا جان تازهای بدمد؛ اما روح یک فضا، در جایی عمیقتر نفوذ کردهاست. حتی فضاهای خالی، بی هیچ ساکن و وسیلهای نیز میتوانند حامل بار سنگین احساسات انسانی باشند. به زندانی متروکه فکر کنید؛ دیوارهای ساکت پابرجا میتوانند تنهاییهای ساکنان پیشینشان را فریاد بزنند و درهای سنگین آهنی از مرزهایی نادیدنی بگویند که میان زندانیان و دنیای بیرون جدایی میانداختهاند.
بیشتر داستان فیلم سرخپوست، در درون زندان اتفاق میافتد؛ زندانی که در حال تخلیهشدن است و قرار است با تخریب ساختمان عظیم و دیوارهای بلند آن، باند فرودگاه بر پهنه وسیع دشت گسترده شود. در ابتدای فیلم، زندانیان و افسرها زندان را ترک میکنند و همهی اسباب و اثاثیه را با خود میبرند؛ اما هیجچیز از هیبت وهمآلود فضا کاسته نمیشود.
فضاهای داخلی زندان، که گذر سالها و تماشای زندگی مشقتبار زندانیان بر پیکرهاش ردی از ترکخوردگی و رنگپریدگی به جا گذاشتهاست، با راهروهایی تنگ و پیچدرپیچ به هم وصل میشوند که انگار فرد را هر بار به جایی شبیه جای قبلیاش باز میگردانند. گویا این هزارتویی است که هیچکس راه گریزی از آن ندارد. ردیف قوسهایی که تکرارشان، از یکنواختی ملالآور زیستن در زندان حکایت میکند؛ بر فضا چنبره زدهاند و از بالا، سلطهگرانه آن را زیر نظر دارند. نورهای تندی که از پنجرههای کوچک، از بالا یا کنار به داخل پاشیده میشوند؛ همچون چاقویی تیز به قلب فضا فرو میروند و نمایانی تاسیسات و لولههای زنگزده، روح عبوس خسته آن را عریان میکنند.
سلولها خالیاند. نمیشود نشانهای از حیات زندانیان در این اتاقهای تاریک و سروصدایشان در راهروهای طولانی بند را دید یا شنید. زندانیها وسایلشان و هیاهویشان را با خود بردهاند؛ اما ردی از آنها هنوز بر این فضا باقی مانده است. انگار آنها ذرهای از روحشان را لابهلای قفلهای آهنی درها، کفپوشهای لق سلولها و سقفهای بلند راهروها جا گذاشتهاند. این فضا حالا راوی داستانهای تمام کسانی است که در آن زیستهاند، نورگیرهای کوچک سقفی را به خیال آسمان بیحصار آزادی نگریستهاند و دیوارها را از آرزوهایشان نقش زدهاند.
میشود فضایی را از حضور ساکنانش تهی کرد و تنش را از اثاثیه عریان؛ اما نمیشود روحش را از خاطرات زدود. خاطرات به عمق فضا نفوذ میکنند و شاید تنها راه رهایی از آنها، از هم گسستن پیکره فضا باشد. گرچه آنوقت هم این حسها، چون گردی نامرئی در هوای آنجا میمانند و با هر نفسِ رهگذران، در ذهنهایشان عطر میپراکنند. زندانیها، شاید روزی آزاد شوند اما خاطرات، همیشه در بند اند.
شهرزاد رضائی/ 22 اسفند 00
نویسنده نوشته
نظرات
مطالب بیشتر