متن زیر، بریدهای از نوشته لیلا نصیریهاست که در اسفند 97 در بخش “روایت های زندگی” سایت “ناداستان” منتشر شده است؛ ابتدا مقدمه سایت بر این نوشته را میخوانیم و سپس به متن اصلی میپردازیم:
خانههایی هستند که در آن ساکن بودهایم و نبودهایم. در خانهای یکی دو روز یا بیشتر و کمتر اقامت کردهایم اما برای همیشه درخاطر ما مانده. چیزی در آن خانه است، حالی در آن خانه است یا ما چیزی را در آن خانه تجربه کردهایم که هیچوقت و هیچجای دیگری تجربه نکردهایم. خانهای موقت که سالها در ذهن ما مانده. لیلا نصیریها از این خانههای ابدی در ذهنش نوشته، خانههایی که در آن اقامتی کوتاه اما ماندگار داشته.
خاطرات زمستان ۱ پل استر از زیباترین کتابهایی است که دربارهی خانهها نوشته شده. استر در این کتاب از همهی خانههایی حرف زده که در آنها عمر گذرانده، خانههایی که تعدادشان کم نیست و داستان استر در بعضیهایشان از آن داستانهای پر آب چشم است. برعکس استر، من در زندگی چهلوچند سالهام در خانههای انگشتشماری زندگی کردهام. دقیقتر بگویم و نمیدانم باورتان بشود یا نه، تعدادشان به پنج خانه هم نمیرسد. سی سال از این چهلواندی سال را در خانهی پدرم بودهام، پنج سالش را در خانهی زناشوییام در تهران و ده سال دیگرش را در خانهای در لندن و خانهی دیگری در تهران. شاید به همین دلیل هم باشد که خانه برای من ماهیت و هویتی ویژه دارد. فکرش را بکنید: آدمی سی سال از زندگیاش را در خانهای زندگی کرده باشد که در آن به دنیا آمده، طبیعی است که خانه برایش چه قدر و منزلتی پیدا میکند.
در همهی این سالها به نقطههای مختلفی از جهان سفر کردهام. آدمها در سفر هرجا که بساطشان را پهن کنند، آنجا را خانهی خود میدانند، ولو موقت. از این خانههای موقت البته در زندگی کم نداشتهام و اینجا داستان دو تا از همین خانههای موقت را نوشتهام.
خانهی اول: نیوجرسی، نیویورک
از میامی میروم به واشنگتن. در فرودگاه استتوسی در فیسبوک میگذارم که دارم میروم دیسی. از هواپیما پیاده میشوم، پیامی به دستم میرسد. دوستی که پیشتر در لسآنجلس زندگی میکرد پرسیده قصد دارم بعد از دیسی به نیویورک بروم یا نه. میگویم قصدش را دارم اما خب او که لسآنجلس است. میگوید نیویورک است و جا برای اقامت دارد. وقتی به نیویورک رسیدم، زنگ بزنم تا آدرس بدهد. دوست را فقط یک بار در ایران دیدهام، پیش از آنکه به آمریکا مهاجرت کند. اما بعد از مهاجرتش روزی برایش پیغام گذاشته بودم که اگر آن سر دنیا و دور از خانواده برایش مشکلی پیش آمد، روی کمک من حساب کند. راه تا ایران دور است و دستش به ما که در اروپاییم راحتتر میرسد تا به خانوادهاش در ایران.
در نیویورک برای پیدا کردن اتوبوس کمی در ترمینال گیج میزنیم. مرد جوان سیاهپوست شوخ و سرزندهای نزدیک میشود و میپرسد دنبال چه اتوبوسی میگردیم. بعد برایمان از دستگاه خودکار دو تا بلیت به مقصد نیوجرسی میخرد. ازش تشکر میکنیم و میگوید میشود یک دلار. با تعجب به هم نگاه میکنیم و متوجه میشویم زندگی در کلانشهری مثل نیویورک، که شبیه هیچ جای جهان نیست، راههایی برای کسب درآمد و بقا به آدمها پیشنهاد میدهد که در کمتر جای دیگری از دنیا میتوان مشابهش را پیدا کرد.
با اتوبوس تا نیوجرسی بیست دقیقه راه است. از روی رودخانهی هادسن میگذریم و سرازیر میشویم سمت جنوب رودخانه. به مقصد میرسیم. به آن طرف خیابان نگاه میکنم و گذری فرعی میبینم که سربالایی تند و تیزی دارد. سربالایی دو پیچ میخورد و سر راه از کنار یکی از آن اغذیهفروشیهای تیپیکال آمریکایی رد میشویم که بعدها مشتری ساندویچ کالباسش میشوم. نزدیک پیچ سوم جلوی در نردهنردهی خانه میایستیم و دوچرخهی سادهای میبینیم که به در فلزی گاراژ قفل شده.
خانه روی تپه است و در باریک آهنی باز میشود به سه سری پله و پاگرد که یکراست میرود بالا. قشنگ است، خیلی خیلی قشنگ است. هنوز هیچی نشده دلم را برده. به پاگرد اول که میرسیم، اولین در خانه را میبینم. دوستم انتهای پلهها کنار در دیگری ایستاده که بعدا معلوم میشود در آشپزخانه است. از پلهها تندی میآید پایین و در را باز میکند. وارد میشویم و چشمم میخورد به یک قالی خوشنقش و نگار ایرانی بزرگ که از طبقهی دوم به دیوار راهپله آویزان است و اولین چیزی است که خودش را به رخ میکشد. سمت راست یک اتاق است و سمت چپ چوبلباسی چوبی قدیمی دیوارکوب بزرگی که پایینش جای کفش و چتر دارد. میگوید برویم بالا و بالای پلهها چشمم به سالنی میافتد درندشت و پرنور. سر میگردانم و دورتادور سالن پنجرههای بزرگ نیمتنهی بیپردهای میبینم که نور به سالن میریزند.
یک طرف سالن مهمانخانه است، با کاناپههای لنگه به لنگه، صندلیهای لنگه به لنگهتر و بخاریای که قرار است با چوب طبیعی بسوزد و کنارش پر است از کندههای چوب. پایین بخاری هیزمسوز قالیچهی ایرانی دیگری پهن کردهاند و دورتادورش مخده و پشتی ایرانی چیدهاند برای اوقات و احوالات یلخیتر و آسودهتر.
همان بالای پلهها، جایی که وارد شدهایم، یک میز دوازده نفرهی بزرگ گذاشتهاند که یک طرفش یک نیمکت سرتاسری است و آن طرفش چند صندلی خوشتراش. سالن از آن طرف ختم میشود به آشپزخانه. همان شب دوستان میروند خرید و من تنها در خانه پشت همین میز مینشینم. بارانی میبارد آن سرش ناپیدا و خانهی بزرگ را فقط تقتقهای کیبورد من پر کرده. یک آن احساس میکنم در دل یکی از رمانهای استیون کینگ نشستهام و الان سر و کلهی چیزی نامنتظر پیدا میشود. یکدفعه تقهای میشنوم که به شیشهی یکی از پنجرهها میخورد و چنان از جا میپرم که دوستان پشت پنجرهام تا مدتها به خاطرش به ریشم میخندند.
نرسیده به آشپزخانه، سالن کمی باریک میشود و به شکل نمازخانهی کوچکی درمیآید پر از کلهها و نیمتنههای بودا، پیچکها و عشقهها و گلدانهای پاپیتال و عودهایی که اینور و آنور میسوزند یا سوختهاند و خاکسترشان بر جا مانده و همهی اینها در دو سمت روی دو گنجهی کوتاه است که معلوم است از عمر چوبشان چند دههای گذشته و گذر عمر جا به جا بر وجودشان خراش انداخته.
سمت راست ورودی بیدر آشپزخانه دستشویی است. دور وان پاکلاغی و کلاسیک خانه پردهای سفید را گرد کشیدهاند و جلوی پنجرهی دستشویی حصیر زدهاند و کیمونویی عتیقه و ابریشمی در قالب تابلویی رنگارنگ از یکی از دیوارهایش آویزان است. هیچکدام از کابینتهای آشپزخانه که از کندههای طبیعی چوب درست شده در ندارد و ظرف و ظروف و آفتابه و لگن از سر طاقچههایشان پیدا است. کنار یکی از دیوارها کمدی قفسهدار و قدیمی میبینم که وقتی نزدیکش میشوم گل از گلم میشکفد. کمد چایهای صاحب باسلیقهی خانه است. انواع چای از اقصی نقاط جهان روی قفسههای این کمد چیده شده و از آن روز به بعد، هر وقت هوس چای میکنم، در کمال صبر و حوصله کنار این کمد میایستم و دانهدانهی چایهای لذیذ را امتحان میکنم. باید چایخور باشید تا حال خوشم را در آن لحظه بفهمید.
در شیشهای آشپزخانه به محوطهای باز میشود که وقتی پا به آن میگذارم چارهای ندارم جز آنکه خودم را زنی ببینم در قامت ویرجینیا وولف. استعدادش را که ندارم، دست کم حس خانهاش و فضایی از آن خودش را داشته باشم (وولف کتابی دارد به نام اتاقی از آن خود که خانم حورا یاوری ترجمه کرده و انتشارات نیلوفر منتشر کرده.) از یک طرف بالای همان سیوچند پلهای است که از آن بالا آمدهایم و از طرف دیگر به دیوارهی سنگی کوهی میرسد که رویش پیچکها بالا رفتهاند. صاحبخانه میزی گرد و چند صندلی در این محوطه گذاشته برای لذت بردن از محیط و همین که روی یکیشان مینشینم گربهی صاحبخانه میآید و خودش را آرام میمالد به پاهایم.
میرویم بالا تا جای مستقر شدنمان را ببینم و اسباب و وسایل را بگذارم و بعد برگردم پایین تا با یکی از آن چایها لبی تر کنم. از پلهها که بالا میرویم، فکر میکنم دیگر چه چیز این خانه ممکن است حیرت و شیفتگیام را بیشتر کند و متوجه میشوم هنوز شگفتیهای دیگری در آستین دارد. طبقهی بالا اتاقخوابها است. پیشفرضم این است که اتاقها در داشته باشند که ندارند، دیوار داشته باشند که حتی دیوار هم ندارند. اتاقها یک سالن سرتاسری است که فقط الوارهای چوبی ضربدری حریمشان را مشخص کرده. در اتاق خواب اصلی خانه خوشخوابی نه روی تخت که روی زمین رو به ایوانی انداخته شده که چشماندازش رودخانهی هادسن است و قایقها و اتوبوسهای دریایی شهری و چراغانیهای منهتن و از آن مهمتر نئون مشهور و عظیم مجلهی نیویورکر را میتوان از آنجا تماشا کرد که شبها جلوهاش و انعکاسش بر رودخانه از قشنگیهای شهر است. خانه را معماری ایرانی برای خودش و خانوادهاش ساخته و دست مریزاد به او. خانه سه ماه امانت سپرده شده به همین دوست تا هم از خانه و هم از گربهی صاحبخانه مراقبت کند و چون ایام مراقبت طولانی بوده اجازه داشته دوستانش را دعوت کند و خب ما شانس آوردیم و به لطف و سخاوت آن معمار و این دوست مهمان چند روزهی صاحبخانهای شدیم که یاد خانهاش، بیآنکه خودش بداند، از خاطر ما هرگز نخواهد رفت. این قطعه دین من است به مهماننوازی آن معمار.
خانههای ابدی 1
روایتهای زندگی
برگرفته از سایت ناداستان/ اسفند 1397
متن زیر، بریدهای از نوشته لیلا نصیریهاست که در اسفند 97 در بخش “روایت های زندگی” سایت “ناداستان” منتشر شده است؛ ابتدا مقدمه سایت بر این نوشته را میخوانیم و سپس به متن اصلی میپردازیم:
خانههایی هستند که در آن ساکن بودهایم و نبودهایم. در خانهای یکی دو روز یا بیشتر و کمتر اقامت کردهایم اما برای همیشه درخاطر ما مانده. چیزی در آن خانه است، حالی در آن خانه است یا ما چیزی را در آن خانه تجربه کردهایم که هیچوقت و هیچجای دیگری تجربه نکردهایم. خانهای موقت که سالها در ذهن ما مانده. لیلا نصیریها از این خانههای ابدی در ذهنش نوشته، خانههایی که در آن اقامتی کوتاه اما ماندگار داشته.
خاطرات زمستان ۱ پل استر از زیباترین کتابهایی است که دربارهی خانهها نوشته شده. استر در این کتاب از همهی خانههایی حرف زده که در آنها عمر گذرانده، خانههایی که تعدادشان کم نیست و داستان استر در بعضیهایشان از آن داستانهای پر آب چشم است.
برعکس استر، من در زندگی چهلوچند سالهام در خانههای انگشتشماری زندگی کردهام. دقیقتر بگویم و نمیدانم باورتان بشود یا نه، تعدادشان به پنج خانه هم نمیرسد. سی سال از این چهلواندی سال را در خانهی پدرم بودهام، پنج سالش را در خانهی زناشوییام در تهران و ده سال دیگرش را در خانهای در لندن و خانهی دیگری در تهران. شاید به همین دلیل هم باشد که خانه برای من ماهیت و هویتی ویژه دارد. فکرش را بکنید: آدمی سی سال از زندگیاش را در خانهای زندگی کرده باشد که در آن به دنیا آمده، طبیعی است که خانه برایش چه قدر و منزلتی پیدا میکند.
در همهی این سالها به نقطههای مختلفی از جهان سفر کردهام. آدمها در سفر هرجا که بساطشان را پهن کنند، آنجا را خانهی خود میدانند، ولو موقت. از این خانههای موقت البته در زندگی کم نداشتهام و اینجا داستان دو تا از همین خانههای موقت را نوشتهام.
خانهی اول: نیوجرسی، نیویورک
از میامی میروم به واشنگتن. در فرودگاه استتوسی در فیسبوک میگذارم که دارم میروم دیسی. از هواپیما پیاده میشوم، پیامی به دستم میرسد. دوستی که پیشتر در لسآنجلس زندگی میکرد پرسیده قصد دارم بعد از دیسی به نیویورک بروم یا نه. میگویم قصدش را دارم اما خب او که لسآنجلس است. میگوید نیویورک است و جا برای اقامت دارد. وقتی به نیویورک رسیدم، زنگ بزنم تا آدرس بدهد. دوست را فقط یک بار در ایران دیدهام، پیش از آنکه به آمریکا مهاجرت کند. اما بعد از مهاجرتش روزی برایش پیغام گذاشته بودم که اگر آن سر دنیا و دور از خانواده برایش مشکلی پیش آمد، روی کمک من حساب کند. راه تا ایران دور است و دستش به ما که در اروپاییم راحتتر میرسد تا به خانوادهاش در ایران.
در نیویورک برای پیدا کردن اتوبوس کمی در ترمینال گیج میزنیم. مرد جوان سیاهپوست شوخ و سرزندهای نزدیک میشود و میپرسد دنبال چه اتوبوسی میگردیم. بعد برایمان از دستگاه خودکار دو تا بلیت به مقصد نیوجرسی میخرد. ازش تشکر میکنیم و میگوید میشود یک دلار. با تعجب به هم نگاه میکنیم و متوجه میشویم زندگی در کلانشهری مثل نیویورک، که شبیه هیچ جای جهان نیست، راههایی برای کسب درآمد و بقا به آدمها پیشنهاد میدهد که در کمتر جای دیگری از دنیا میتوان مشابهش را پیدا کرد.
با اتوبوس تا نیوجرسی بیست دقیقه راه است. از روی رودخانهی هادسن میگذریم و سرازیر میشویم سمت جنوب رودخانه. به مقصد میرسیم. به آن طرف خیابان نگاه میکنم و گذری فرعی میبینم که سربالایی تند و تیزی دارد. سربالایی دو پیچ میخورد و سر راه از کنار یکی از آن اغذیهفروشیهای تیپیکال آمریکایی رد میشویم که بعدها مشتری ساندویچ کالباسش میشوم. نزدیک پیچ سوم جلوی در نردهنردهی خانه میایستیم و دوچرخهی سادهای میبینیم که به در فلزی گاراژ قفل شده.
خانه روی تپه است و در باریک آهنی باز میشود به سه سری پله و پاگرد که یکراست میرود بالا. قشنگ است، خیلی خیلی قشنگ است. هنوز هیچی نشده دلم را برده. به پاگرد اول که میرسیم، اولین در خانه را میبینم. دوستم انتهای پلهها کنار در دیگری ایستاده که بعدا معلوم میشود در آشپزخانه است. از پلهها تندی میآید پایین و در را باز میکند. وارد میشویم و چشمم میخورد به یک قالی خوشنقش و نگار ایرانی بزرگ که از طبقهی دوم به دیوار راهپله آویزان است و اولین چیزی است که خودش را به رخ میکشد. سمت راست یک اتاق است و سمت چپ چوبلباسی چوبی قدیمی دیوارکوب بزرگی که پایینش جای کفش و چتر دارد. میگوید برویم بالا و بالای پلهها چشمم به سالنی میافتد درندشت و پرنور. سر میگردانم و دورتادور سالن پنجرههای بزرگ نیمتنهی بیپردهای میبینم که نور به سالن میریزند.
یک طرف سالن مهمانخانه است، با کاناپههای لنگه به لنگه، صندلیهای لنگه به لنگهتر و بخاریای که قرار است با چوب طبیعی بسوزد و کنارش پر است از کندههای چوب. پایین بخاری هیزمسوز قالیچهی ایرانی دیگری پهن کردهاند و دورتادورش مخده و پشتی ایرانی چیدهاند برای اوقات و احوالات یلخیتر و آسودهتر.
همان بالای پلهها، جایی که وارد شدهایم، یک میز دوازده نفرهی بزرگ گذاشتهاند که یک طرفش یک نیمکت سرتاسری است و آن طرفش چند صندلی خوشتراش. سالن از آن طرف ختم میشود به آشپزخانه. همان شب دوستان میروند خرید و من تنها در خانه پشت همین میز مینشینم. بارانی میبارد آن سرش ناپیدا و خانهی بزرگ را فقط تقتقهای کیبورد من پر کرده. یک آن احساس میکنم در دل یکی از رمانهای استیون کینگ نشستهام و الان سر و کلهی چیزی نامنتظر پیدا میشود. یکدفعه تقهای میشنوم که به شیشهی یکی از پنجرهها میخورد و چنان از جا میپرم که دوستان پشت پنجرهام تا مدتها به خاطرش به ریشم میخندند.
نرسیده به آشپزخانه، سالن کمی باریک میشود و به شکل نمازخانهی کوچکی درمیآید پر از کلهها و نیمتنههای بودا، پیچکها و عشقهها و گلدانهای پاپیتال و عودهایی که اینور و آنور میسوزند یا سوختهاند و خاکسترشان بر جا مانده و همهی اینها در دو سمت روی دو گنجهی کوتاه است که معلوم است از عمر چوبشان چند دههای گذشته و گذر عمر جا به جا بر وجودشان خراش انداخته.
سمت راست ورودی بیدر آشپزخانه دستشویی است. دور وان پاکلاغی و کلاسیک خانه پردهای سفید را گرد کشیدهاند و جلوی پنجرهی دستشویی حصیر زدهاند و کیمونویی عتیقه و ابریشمی در قالب تابلویی رنگارنگ از یکی از دیوارهایش آویزان است. هیچکدام از کابینتهای آشپزخانه که از کندههای طبیعی چوب درست شده در ندارد و ظرف و ظروف و آفتابه و لگن از سر طاقچههایشان پیدا است. کنار یکی از دیوارها کمدی قفسهدار و قدیمی میبینم که وقتی نزدیکش میشوم گل از گلم میشکفد. کمد چایهای صاحب باسلیقهی خانه است. انواع چای از اقصی نقاط جهان روی قفسههای این کمد چیده شده و از آن روز به بعد، هر وقت هوس چای میکنم، در کمال صبر و حوصله کنار این کمد میایستم و دانهدانهی چایهای لذیذ را امتحان میکنم. باید چایخور باشید تا حال خوشم را در آن لحظه بفهمید.
در شیشهای آشپزخانه به محوطهای باز میشود که وقتی پا به آن میگذارم چارهای ندارم جز آنکه خودم را زنی ببینم در قامت ویرجینیا وولف. استعدادش را که ندارم، دست کم حس خانهاش و فضایی از آن خودش را داشته باشم (وولف کتابی دارد به نام اتاقی از آن خود که خانم حورا یاوری ترجمه کرده و انتشارات نیلوفر منتشر کرده.) از یک طرف بالای همان سیوچند پلهای است که از آن بالا آمدهایم و از طرف دیگر به دیوارهی سنگی کوهی میرسد که رویش پیچکها بالا رفتهاند. صاحبخانه میزی گرد و چند صندلی در این محوطه گذاشته برای لذت بردن از محیط و همین که روی یکیشان مینشینم گربهی صاحبخانه میآید و خودش را آرام میمالد به پاهایم.
میرویم بالا تا جای مستقر شدنمان را ببینم و اسباب و وسایل را بگذارم و بعد برگردم پایین تا با یکی از آن چایها لبی تر کنم. از پلهها که بالا میرویم، فکر میکنم دیگر چه چیز این خانه ممکن است حیرت و شیفتگیام را بیشتر کند و متوجه میشوم هنوز شگفتیهای دیگری در آستین دارد. طبقهی بالا اتاقخوابها است. پیشفرضم این است که اتاقها در داشته باشند که ندارند، دیوار داشته باشند که حتی دیوار هم ندارند. اتاقها یک سالن سرتاسری است که فقط الوارهای چوبی ضربدری حریمشان را مشخص کرده. در اتاق خواب اصلی خانه خوشخوابی نه روی تخت که روی زمین رو به ایوانی انداخته شده که چشماندازش رودخانهی هادسن است و قایقها و اتوبوسهای دریایی شهری و چراغانیهای منهتن و از آن مهمتر نئون مشهور و عظیم مجلهی نیویورکر را میتوان از آنجا تماشا کرد که شبها جلوهاش و انعکاسش بر رودخانه از قشنگیهای شهر است.
خانه را معماری ایرانی برای خودش و خانوادهاش ساخته و دست مریزاد به او. خانه سه ماه امانت سپرده شده به همین دوست تا هم از خانه و هم از گربهی صاحبخانه مراقبت کند و چون ایام مراقبت طولانی بوده اجازه داشته دوستانش را دعوت کند و خب ما شانس آوردیم و به لطف و سخاوت آن معمار و این دوست مهمان چند روزهی صاحبخانهای شدیم که یاد خانهاش، بیآنکه خودش بداند، از خاطر ما هرگز نخواهد رفت. این قطعه دین من است به مهماننوازی آن معمار.
نویسنده نوشته
Updated on 10 ژوئن 2022 توسط parnianyhy
نظرات
مطالب بیشتر